//" مهر مینا "\\

//" مهر مینا "\\

... مهر و لبخند زیبا دنیا برای ما...
//" مهر مینا "\\

//" مهر مینا "\\

... مهر و لبخند زیبا دنیا برای ما...

من و اسمان و ابر


به آسمان نگاه کن....

آسمان و ابر را ببین

ابر می آید و میرود

اما آسمان هرگز نمی آید و نمی رود....

ابر گاهی آنجاست و گاهی نیست 

اما آسمان همیشه همانجاست ،

ابرها نمی توانند آن را نابود کنند 

حتی ابرهای سیاه هم قادر به چنین کاری نیستند 

نابودی آسمان ،غیر ممکن و خلوص آن مطلق است 

پاکی آسمان ،دست نخورده و بکر است ،

آشفته نمی شود .....

در جهان هستی دو چیز وجود دارد

چیزی شبیه آسمان و چیزی شبیه ابر ...

آنچه بر تو واقع میشود ابرهایی است

 که می آید و می رود 

و تو همچنان آسمانی ...

چیزهایی بر تو واقع می شود 

اما تنها بر آسمان بودن خود بیندیش 

تا آشفته نشوی 

چون یک ناظر آرام، 

شاهد بازی ابرها باش

ابرها گاه سفید و گاه سیاهند 

اما دل آسمان همواره ژرف است .....

هیچ چیز ژرفای آسمان را نمی آلاید ،

از یاد مبر ،تو آسمانی.....

به آسمان نگاه کن.

به ابرها مییندیش ،

یگانگی آسمانها را به یاد بیاور..

حکایت زیبا


پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.


تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.


تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

...

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.


آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.


آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"


پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.


پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!


لئو تولستوی

ای خدا

خدایا!

خئش به حالت در ان بالا نشسته ای و نه عزیزی از دست داده ای و نه غم از دست دادن کسی دلت را پر اشوب می کند...


چه زیبا گفت شریعتی:

خدایا ... تو را چه کسی در اقوش می گیرد که اینگونه ارامی؟؟؟